مادرم می تواند خاطره هایش را بازگو کند و بگوید زمانی جوان تر از خورشید بود آری همان که مردمان اساطیر مهر می خواندند و می پرستیدنش و وجود مادر را با آن درخشان می نمودند همانگونه که قصر ها و تاج ها و روزگارشان را... مادرم می تواند از آن زمان ها بگوید روز هایی که با شب آمیخته می شد و شاید تاریک تر از ظلم و خون های گرمی که با بدنش آشنا می شدند و جسد های پاکی که خود را در او پنهان می ساختند و مردگانی که ادای زنده بودن در می آوردند و مادر منتظر می ماند تا باز آزاد سوارانی از راه برسند و دیو سیاه ظلم را به بند بکشند مادر را ایران بنامند و بستایند... باور نمی کنی اگر طوفان سهمگین بیداد بر دشت های مهر جویان بنشیند وبا وزش مدام خود روح خسته ی مادر را باتاختن خون آشام های روم و اعراب و تاتار آشنا کند این حادثه ها در قلب خاکی مادر ورق بخورند و تاریخ شوند... ولی من باور می کنم چرا که مادرم راست تر از صداقت سخن می گوید و روشن تر از نور بیان می کند... مادرا دهان خشم وا کن و حاکمان استعمار سرشت را در خویش فرو ببر همانا که نیرنگ بی رنگ است و بیگانه های نا خوانده برای همیشه در تو باقی نمی مانند اگر همه ی فرزندانت از تو روی برتابند این فرزند ایرانت می خواند جاودانت می داند و همچون سرود می سرایدت... مادر شاید خسته شده است از گردش روز های تاریک و شب های تکراری و چشم به فردایی روشن دوخته است فردایی سبز تر از عدل زلال تر از صداقت و زیباتر از صلح... فردایی که بیایند و به مهر معنا ببخشند و آزادی را تفسیر نمایند... اما من باز هم مادرم را می ستایم و با تمام وجود فریاد می زنم چو ایران نباشد تن من مباد...
نظرات شما عزیزان:
Design By : Pichak |